محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

Mohammad mahdi

نفس مامان کی مرخص میشی!!!

پرستارهای بیمارستان واقعا کمک حال ما بودند....والا بغل کردن و شیر دادن یک جنین ١٦٠٠ کار من نبود....خداوند نگه دارشان باد.... من همه چیز را از اونا زود یاد گرفتم ،اما واقعا کار مشکلی بود چون هر ٢ ساعت یکبار باید شیر میخوردی اما هر بار یه ساعتی طول میکشید تا بتونم تو رو بیدار کنم و یه ساعتی هم طول میکشید تا با آموزش شیر خوردن به تو شیر بدم..اوایل با سرنگ و بعد با انگشت مامان مکیدن رو یاد میگرفتی و بعد هم تمرین با شیشه شیر....البته خیلی تنبلی میکردی در یادگیری مکیدن...پرستارها بهت میگفتن ربیعی تنبل دلم میسوخت برایت بیشتر برای اینکه تو نازنین مامان الان باید تو شکم مامان در آرامش خوابیده باشی نه اینکه اینجا مدام درد رو تجربه میکردی و ...
27 بهمن 1390

شبی پر درد در بیمارستان

مامان بمیره برای دست و پایه کوچیکت که از بس برای سرم ازش رگ گرفتند، دیگه رگ سالمی نداشتی..یه شب ساعت 2 نیمه شب تا 3 پرستارها دنبال رگ سالم بودن و تو تمام این مدت با صدای ضعیفی گریه میکردی...تو جز لحظه درد هیچ گریه ای نمیکردی!!!بالاخره پرستار آمد و گفت مجبوره از سرت رگ بگیره تا بیشتر از این اذیت نشی...چاره ای نبود و من رضایت دادم...انگار تمام بدن من درد میکرد..قلبم از جا داشت کنده میشد از غصه درد تو....وقتی آمدی چشمان کوچکت پر از اشک بود.و من رو مینگریست انگار با نگاهت درد هایت رو به من گفتی...شیر هم نخوردی و گذاشتم تا کمی بخوابی از بس خسته بودی..شاید تنها مادری بودم که گریه نمیکردم اما این بار وقتی همه درخواب بودند بغضم ترکید ودر سکوت شب گر...
27 بهمن 1390

شیر خوردنت هم جنینی بود جیگر من

هنوز شیر خوردن بلد نبودی..اصلا جز خوابیدن چیز دیگری نمیدونستی...دنیای تو هنوز دنیایه یک جنین بود...نمیتونستی مک بزنی و با این لوله با سرنگ از بینی شیر میخوردی...از روزی ٨ سی سی هر ٢ ساعت شروع شد و هر روز ١ سی سی اضافه میکردیم....مامان شیرش خیلی بود و اضافه شیر نصیب نوزادان بی شیر بیمارستان میشد...شاید به برکت همین کار بود که تو بعد از ٣ ماه شیشه خوردن از سینه مامان شیر خوردی و شیشه رو رها کردی... ...
23 بهمن 1390

روزهای که در بیمارستان بستری بودی

١٠روز در بخش نوزادان بستری بودی و مامان مدام بالای سرت مراقب نفسهای قشنگت بود..شاید من روزی 2 ساعت هم نمیخوابیدم اما خداوند این قدرت رو به من داد که لایق مادر شدن باشم و بتونم این سختی ها رو تحمل کنم...صدای دستگاهی که برای ضربان قلب و تنفس به تو وصل بود..مدام به من استرس میداد..حتی وقتی خونه بودم این صدا در گوشم بود.....این روزها رو به عشق تو وبه امید آینده روشنت و با توکل به خداوند بزرگ سپری میکردیم..   ...
23 بهمن 1390

15 مهر 89 اولین روز زندگیت در این دنیای پر هیاهو...

این روزها ما مان کنارت نبود اما برای سلامتیت دعا میکردم و مدام شیر میدوشیدم و برات میفرستادم به این امید که این شیره جانم که با عشق میدوشیدم باعث بشه تو زودتر جون بگیری و به خونه بیایی..دکتر گفت تا 2 روز بعد تولد معلوم میشه در چه حدی امید هست..اما من نگران نیستم و مطمئنم خداوند الطاف بیکرانش رو از ما دریغ نمیکنه           ...
23 بهمن 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mohammad mahdi می باشد